انواع هوش انسان |پیاده یا با هواپیما؟

فرض کنید که باید یک مسیر طولانی را طی کنید. چندین هزار کیلومتر است. و حق انتخاب دارید که پیاده یا با هواپیما بروید. کدامیک را انتخاب میکنید؟ اگر بتوانید، هواپیما را انتخاب میکنید. چون سریعتر، مطمئنتر و حتی کمخرجتر است. اگر شما بخواهید با قطار مسافتهای طولانی را بروید، در نهایت گرانتر از هواپیما درمیآید؛ با این که قطار یکی از ارزانترین وسایل حملونقل است. حالا چرا من این پرسش را مطرح میکنم؟ دلیلش این است که یک اشتباه بزرگ در آموزش و پرورشِ جهان و بهخصوص در کشورِ ما در حال وقوع است و آن اشتباه این است که ما وقتی با بچههایمان صحبت میکنیم و میخواهیم به آنها آموزش دهیم، همیشه مخاطبِ ما بخش «آگاه»ِ آنهاست.
بگذارید موضوع را برایتان بیشتر باز کنم. یک شاگرد در مدرسه وقتی موفق است که درس را از بَر باشد و بتواند آن را از بَر به شما بگوید؛ بتواند مثلا مسائل ریاضی را حل کند و پرسشهای علوم را پاسخ بدهد. ما در درسهای مدرسه، ریاضی و ورزش و ادبیات و تاریخ و جغرافیا و… را داریم و همۀ اینها را میخوانیم. آیا وقتی من مدرک تحصیلیام را گرفتم، فردا و پسفردا که وارد زندگی شدم، از همه اینها استفاده میکنم؟ خیر! در روش معمول آموزشی، بعد از فقط ۲۴ ساعت، ۸۰ تا ۸۵ درصد از مطالب از یادمان میرود. و بعد از گذشت زمانی، از آن ۲۰ درصدِ باقیمانده، تنها ۵ درصد از مطالب با ما باقی میماند. و چقدر هزینه میکنیم و وقت میگذاریم و جوانانمان را درگیر میکنیم تنها برای ۵ درصد یادگیری!
باید بدانیم آن چیزی که از آموزش و پرورش و درس خواندن در مدرسه، بعدها به دردِ ما خواهد خورد، «مفاهیم» است. در پیِ تمام این درسها و آموزشها، در اصل یک مفاهیمی نهفته است و آن مفاهیم است که به ما کمک میکند در زندگی موفق شویم. مثلا ما در مدرسه یاد میگیریم که چطور از یک عدد جذر بگیریم، میآموزیم که ارتفاع یک مثلثِ متساویالساقین، نصفِ پایه است. یاد میگیریم که کدام کشور در کجاست و شمال و جنوب چیست. اما بعدها اینها به چه دردِ ما در زندگی خواهد خورد؟ خودِ مطالب ممکن است بعدا به درد ما نخورد. ولی مفاهیمی که برای ما میمانَد، پیچیدگیای که مغزِ ما از خواندن این مطالب پیدا میکند، ما را تواناتر میسازد. وقتی ما توانستیم ۲ ضربدر ۲ را حساب کنیم، یا یک جمع و تفریق و تقسیم را انجام دهیم، در حقیقت «حل کردنِ مسئله» را یاد گرفتهایم. این مفاهیم در زندگی به ما کمک خواهد کرد. و باید به خاطر داشته باشیم: آن زمانی ما در آموزش و پرورش موفقیم که «مفاهیم» خوب جا بیفتند.
مفاهیم هیچوقت فراموش نمیشوند. مفاهیمِ خوب، به ما دید و عمقِ میدان و وسعتِ نظر میدهند. ما را قادر به تصمیمگیری میکنند. از ما انسانِ بهتری میسازند. داستان بزرگان را برای چه میخوانید؟ برای اینکه در پایان، این مفهوم در ذهنِ ما جا بیفتد که درستکاری بهتر است. این مفهوم در ذهنِ ما جا بیفتد که راستگویی بهتر است. پس اگر هدف همین است، راهی که داریم میرویم خیلی راهِ درستی نیست. چون وقتی از بچههایمان امتحان میگیریم، محفوظاتشان را امتحان میگیریم. میسنجیم که چقدر در «آگاهش» به یاد مانده. امتحانهای ما، کمتر امتحانهای مفهومی است که آیا بچه مغزِ مطلب را فهمیده یا نه. و هر زمان که معلمان و استادان، چه در مدرسه و چه در دانشگاه، مفاهیم را از دانشآموزان و دانشجویان پرسش میکنند، بچهها به مشکل برمیخورند.
حدودِ دهۀ هشتاد میلادی، چیزی در حدود ۳۰ سال پیش، یکی از دانشمندانِ آمریکایی در زندگیِ افراد موفقی مثل مدیرانِ درخشان مطالعه میکرد. او به نکتۀ بسیار جالبی پی برد. این دانشمند مشاهده کرد تنها پارامتری که ما برای ارزیابی بچههایمان به کار میبریم، «آیکیو» (IQ: Intelligence Quotient) یا همان «بهرۀ هوشی» است. و به آمار خیلی عجیبی دست یافت. دید اکثر کسانی که آیکیوِ بالایی دارند، لزوما مشاغل خوبی ندارند، لزوما خلاق و مدیر و رهبر نیستند و در جایگاه خوبی قرار ندارند. تازه این همه داریم روی آیکیو کار میکنیم که ضریب هوشی بچههایمان بالا برود! و برعکس، این دانشمند گشت و انسانهای موفق را پیدا کرد و درمورد آنها تحقیق کرد و متوجه شد که افراد موفقِ جهان، چه در اقتصاد و چه در سیاست و هنر و…، از بهرۀ دیگری به نام ئیکیو (EQ) یا Emotional Quotient (هوش هیجانی) برخوردارند. کسانی که هوش هیجانی بالایی دارند، موفقتر هستند؛ در حالی که ما در تعلیم و تربیتمان فقط داریم روی آیکیو کار می کنیم.
چطور میتوانیم پیشتازان و افراد خیلی موفق بسازیم؟ مگر شانس بیاوریم و در خانوادۀ آن بچه، والدین یا مربیانی پیدا شوند که برای هوش هیجانیِ آن کودک ارزش قائل شوند. خیلی از افرادی که هوش هیجانی دارند، حذف میشوند. خودِ من در شرکتهایی که میروم آموزش بدهم، یکی از بزرگترین مسائلی که در برابرم میبینم، همین است. همه از من انتظار دارند یک سیستم کادربندیشده با پاورپوینت [نرمافزارِ مشهور مایکروسافت برای تولید و نمایشِ ارائه] درست کنم و چهار تا کلمۀ مشخص در آن بنویسم. میخواهند آنها را حفظ کنند. در صورتی که به آنها میگویم خواهش میکنم راحت باشید و بنشینید. «وظیفۀ من است» که مطالب را به شما منتقل کنم. شما فقط در این بازی شرکت کنید! اجازه دهید هیجانتان به جوش بیاید! عین بچهها بخندید و بازی و شیطنت کنید! آنجاست که دارید یاد میگیرید و «مطالب» به «مفهوم» تبدیل میشود. ولو کلماتی به شما گفته شده باشد که بعدا به خاطرتان نرسد، اما مفهومِ آن در وجودتان نفوذ کرده است. چگونه؟ اجازه دهید داستانی برایتان تعریف کنم.
یکی از آقایان تعریف میکرد که من به کارگاه آموزشی شما دعوت نشده بودم. اما چون مسئول پذیرایی بودم، آمدم و در گوشهای نشستم. آمدم ببینم چه خبر است. دیدم خیلی متفاوت است. و صحبتهایی که در آن جلسه میشد، به من مفهوم جدیدی از زندگی داد. ایشان میگفت من نه جزوه داشتم و نه یاداشتی برداشتم، اما هفتۀ بعدش که در یک اداره کاری داشتم، به کارمندِ ناراحتی برخوردم که همه مراجعان را اذیت میکرد. نوبت به من که رسید، عصبانی شدم. قبلا عادتم این بود که چون زور بازو و نفوذ هم دارم، بلندش میکردم و پرتابش میکردم! اما این بار بهمحض اینکه جلو رفتم تا این کار را بکنم، یکدفعه از دهانم یک جملهای پرید که: «چقدر این میزِ شما قشنگ است!» و خودم از این حرفِ خودم تعجب کردم. او هم خندید و تشکر کرد و پرسید کارتان چیست؟ و تمامِ کارِ مرا انجام داد. و من تعجبزده پیش خودم گفتم چه اتفاقی افتاد؟ مگر من چه کار با او کردم؟! ایشان میگفت آموزشهای شما در من اثر کرده بود، و دیگر دستِ من نبود. فقط کافی بود محرکی پیش بیاید و من واکنش مناسباش را نشان دهم. آن هم تنها با یک جلسه شرکت در کارگاه آموزشی. چرا؟ چون این آدم باعلاقه شرکت کرده بود. چون اجازه داده بود آموزش در وجودش بنشیند.
عزیزانِ من! متخصصان انواع هوش انسان را به چهارگونه شناسایی کردهاند. اول، PQ یا Physical Quotient یا هوش جسمی. بدنِ ما تب میکند، استفراغ میکنیم، چشممان قِی میکند، گوشمان صمغ میسازد، ممکن است اسهال یا خارش یا لرز بگیریم و… تمام اینها به خاطر هوشمندیِ مکانیزم و سازوکارِ بدنِ ماست. بدنی هم که هوشمندتر است، سالمتر است. یعنی سلولهای ما تکتکشان باهوش هستند و خودشان پزشکِ خودشان هستند؛ اکثر بیماریها را قبل از بروزِ بیرونی، حل میکنند. پس این همان هوش جسمی است.
مورد دوم از انواع هوش انسان IQ یا Intelligent Quotient است. همان که خیلی مشهور است و بهواسطۀ آن باید بتوانی ارقام و چیزهای مختلف را حفظ کنی، حافظۀ دور و نزدیکت کار کنند و تستهایی هم برای ارزیابیِ آن وجود دارد.
سومین مورد از انواع هوش انسانی هوشِ، EQ یا Emotional Quotient یا هوش هیجانی است و این یکی است که من و توِ انسان را متمایز و موفق میکند. امکان میدهد درک کنیم و به احساساتِ خود و دیگران توجه کنیم. میتوانیم با هیجانمان فکر و عمل کنیم؛ نه اینکه هیجانی عمل کنیم.
و چهارمین مورد از انواع هوش انسانی هوش Spiritual Quotient یا هوش معنوی است. کسانی که درکِ عمیقتری از دنیا و خودشان دارند، خودشناسی میکنند، انتظارشان از خودشان و دنیا چیزِ وسیعتری است و فقط یک موفقیت ساده آنها را ارضا نمیکند و از خود میپرسند که «برای چه به دنیا آمدهام و به کجا میروم و چه میکنم، آیا فایدهای دارم؟…»
نظام آموزشی ما برای ساختن کشوری بهتر و موفقتر، باید سعی کند به انواع هوش انسان که همان چهار جنبۀ هوش است توجه کند، نه فقط یکی از آنها. از بچههایمان نخواهیم فقط طوطیوار چیزی را حفظ کنند و سرِ امتحان نمره بیاورند و هر کس نمره بیشتری آورد، شاگرد اول باشد. نه! این صفحۀ کاغذ، کلماتِ مرا از ذهنِ همۀ شما بهتر و دقیقتر ثبتوضبط میکند، موبهمو. اما شما هستید که بیشترین بهره را میبرید چون شما هوش هیجانی یا EQ دارید ولی این صحفۀ کاغذ آن را ندارد. شمایید که میتوانید از این مطالب استفاده کنید. چون شما اینها را به هم ربط میدهید، سوابق و تاریخها را میدانید. خیلی معنا میدهید به این صحبتها. ولو که به اندازۀ این برگ کاغذ در ذهنتان نماند که من چه گفتم. دست به دست هم دهیم و چشمهایمان را بشوییم و جور دیگری نگاه کنیم و با تصمیماتی ساده ولی اساسی، تحولاتی ایجاد کنیم که سریع و آسان و خوشایند، متحول و آباد شویم. ای که ایران را دوست داری، کاری بکن!